به نام خداوند بخشاینده بخشایشگر

 در این پست قصد دارم اگر خدا بخواهد به صورت متوالی و ادامه دار خاطراتی از دوران با هم بودن با دانشجویان دانشکده الهیات میبد را به رشته تحریر درآورم. دانشکده ای نجیب با دانشجویانی فرهیخته و عزیز.

من به قسمت و تقدیر خیلی معتقدم و شاید البته بعضی وقت ها آنقدر این اعتقاد برای من قوی و باور مند می شود که به شخصی خرافاتی مبدل می شوم.

سال ۱۳۸۹ بود و در پایگاه پژوهشی شهر تاریخی میبد که به تازگی به آنجا منتقل شده بودم ٬ در دفتر کارم نشسته بودم و به رتق و فتق امرو مشغول بودم. معمولا فضا و محیط کاریم در این پایگاه ساکت و آرام است ولی آن روز ناگهان با ولوله و شور و اشتیاق یک تعداد دانشجو که برای بازدید به محل کارم که یک مکان تاریخی است روبرو شدم.اصولا آدمی ماخوذ به حیاء هستم و زیاد خوش ندارم به جمعی ناآشنا وارد بشم و به همین منظور در اتاق کارم نشستم و حتی به بیرون حیاط خانه سالار نیز نرفتم تا ببینم چه خبر است و این دانشجویان متعلق به کدام مرکز آموزشی هستند و اصلا چه هدفی برای بازدید دارند.در حینی که بی توجه به محیط بیرون مشغول کار بودم به ناگاه صدای دلنشین استاد میر حسینی گوشم را تیز کرد.با استاد در زمان فعالیت در پایگاه پژوهشی یزد چند باری برخورد داشتم و چون آدم خوش مشربی بود به دلم نشسته بود.دانشجویان کنجکاو و پرسروصدا در حینی که به گوشه گوشه پایگاه سرک می کشیدند کم کم تابلوی باستان شناسی که سر در اتاقم نصب کرده بودم توجهشان را جلب کرد و ابتدا یکی یکی و بعد هم به صورت گروهی به اتاقم وارد شدند و البته دیالوگی بین ما برقرار نشد.بعد از دقایقی که از ورود بچه ها گذشت و استاد میر حسینی عزیز کلیاتی از معماری و بستر شکل گیری چنین بناهایی را در بافت تاریخی برای دانشجویان توضیح داد ٬ مجبور شدم برای عرض ارادت هم که شده سری به استاد بزنم و شاید این ابتدای ماجرای عاشقی و دلدادگی من به این دانشکده و دانشجویان آن شد.در هنگام مراجعت دانشجویان از خانه سالار ٬ دکتر میرحسینی تلویحا به من پیشنهاد همکاری با دانشکده الهیات را داد و چند روز بعد عباس آرامی عزیز که نمی دانم شماره تماس مرا از کجا پیدا کرده بود باهام تماس گرفت و برای درس روش های کاوش در باستان شناسی بهم پیشنهاد همکاری داد که البته با صمیم قلب پذیرفتم و برای نیمسال دوم سال تحصیلی ۹۰ - ۸۹ همکاریم را با دانشکده آغاز کردم.البته قبل از این من از سال ۱۳۸۷ با مرکز دانشگاهی جهاد دانشگاهی یزد واحد اردکان همکاری مستمر داشتم و از این بابت هیچ گونه نگرانی در برخورد و مواجهه با دانشجویان را نداشتم ولی تنها نگرانی من شاید مرتبه دانشکده الهیات میبد بود که زیر مجموعه دانشگاه یزد و در واقع یک واحد آموزسی ملی و سراسری بود.

اولین جلسه کلاس:

آدم در زندگیش هرچه فراموش کند و در ذهنش باقی نماند ٬ همیشه رویدادهای مهم و سرنوشت ساز و اولین ها در ذهنش باقی می ماند و برای من هم این موضوع مصداق داشت.صادقانه بگم اون جلسه استرس زیادی داشتم از یک طرف شلوغی و تراکم کلاس ٬ حجم بالای دانشجویان دختر و محیط دانشکده و مخصوصا تیپ و قیافه ی من که اصلا شبیه به اساتید دیگر نبود. مردی با موهای فرفری و نامنظم و کت و شلواری که چندان اتو کشیده نبود و همه این عوامل دست به دست هم داده بودند تا ثانیه به ثانیه اون روز را بتوانم در ذهنم یاداوری و باز سازی کنم.الحق و الانصاف بچه ها خیلی محبت کردند و شاید هم در میان فضای خشک و کمی مقرراتی دانشکده وجود همچوم منی با خصوصیاتی که گفتم برایشان یک الترناتیو خوب و لذت بخشی بود.من معتقدم همیشه برخورد اول می تواند بسیاری از موانع و مشکلات را حل کند و بسیاری از افراد جامعه مناسبات و رفتار خود را بر مبنای همان برخورد های اولیه ساماندهی می کنند و شاید برای من هم این موضوع مصداق داشت چرا که با توجه به اطلاعات نسبتا خوبی که از جغرافیای تاریخی ایران داشتم در همان مراسم معارفه اولیه دوستان به برخی از ریزه کاری های جغرافیایی و محیطی مناطق و شهر هایشان اشاره کردم که خیلی به مذاق بچه ها خوش آمد و البته بگذریم از چند برخورد ناهنجار در کلاس درس از سوی چند دانشجو که البته بعدها جزء صمیم ترین دوستانم در این دانشکده شدند.

ادامه دارد..........