به نام خداوند بخشاینده بخشایشگر

البته فرماندار با توجه به اضطرار و محدودیت زمانی که داشت، نظرش بر این بود که ما در همان عوارضی تهران - قم و در کنار حرم امام یک تاکسی دربست بگیریم ولی من بدیشان متذکر شدم که ساعت 3 بعدالظهر به بعد بواسطه اتمام کار ادارات در تهران ما به پیک و هرج و مرج ترافیکی برخواهیم خورد و عملا زمان از دست خواهد رفت و ایشان شاید به موقع نتواند خود را به قرارش در وزارت کشور برساند. با همه این اوصاف مسافرت با مترو مورد تایید قرار گرفت. با توجه به مسیر تعریف شده برای متروی تهران که دو مسیر اصلی شرق به غرب دارد، ما می بایست بعد از رسیدن به ایستگاه دروازه دولت مسیر را عوض می کردیم و بدین منظور ما از ایستگاه اصلی اکباتان استفاده کردیم. من که قصدم رفتن به میدان انقلاب و سر زدن به کتابفروشی ها و سایر علایقی بود که 7 سال از بهترین سال های عمرم را بر سر آن گذاشته بودم و فرماندار هم که باید به محل ملاقاتش می رفت. فرماندار گفت که کلید آپارتمان شهرداری در میدان ولیعصر را بگیرم و در آنجا مستقر شوم تا ایشان هم به من ملحق شوند که من قبول نکردم و گفتم دنبال کارهای خودم می روم و هروقت که ایشان کارش تمام شد من نیز به طرف آپارتمان حرکت خواهم کرد. با اینکه فکر می کردم فرماندار بهتر است ایستگاه چهار راه ولیعصر پیاده شود، به ناگاه در ایستگاه فردوسی پیاده شد و از هم جدا شدیم. اول قصد داشتم ایستگاه متروی انقلاب پیاده بشوم ولی بعد نظرم عوض شد و ایستگاه ولی عصر پیاده شدم تا اولین چیزی که مشاهده می کنم مجموعه تاتر شهر و آن فضای زیبای محدوده در جنوبی دانشگاه تهران باشد. ایستگاه که پیاده شدم و از پله برقی ها به فضای خیابان آمدم بواسطه بارش باران ظهری امروز، هوا بس لطیف و فرح بخش بود و دیدن دوباره آن فضا و تاتر شهر که در مقابلم بود یک حس عجیب تعلقی از جنس خاک، فضا ، روزها و ایامی که بارها این محدوده را درک کردم.و اصلا فکر نمی کردم روزی برسد که بخواهم حسرت آن ایام را داشته باشم را در خودم احساس کردم. خیابان انقلاب اما گویی در همان فضای 15 سال قبل خود متوقف مانده است. همان کتابفروشی ها، همان تابلوها، همان بساط های دست فروش های کتاب های ممنوعه صادق هدایت و چوبک و ایرج میرزا و امقالهم و همان فضا و همان کثیفی معابری که مملو بودند از کارت های تبلیغاتی برای حراج کتاب و نوشتن پایان نامه و مقالات بین المللی و دکه های روزنامه فروشی که قدم به قدم وجود داشتند و هر عابری را برای چند لحظه مجبور به مکث کردن و نگاه انداختن به تیتر روزنامه ها و مجلات می انداختند و بالاخره داربست های فلزی که فکر نمی کنم قرار باشد روزی بار خود را از این خیابان ببندند و از آن کوچ کنند. این بار علاوه بر رصد کتب جدید و مجلات باستان شناسی با دو عنوان کتاب دیگر هم، بهانه ای برای این پیاده روی و پرسه زنی دل نشین بود. کتاب حماسه طغیان اثر امیر هوشنگ آریان پور که نشر آمه آن را در سال 1388 منتشر کرده است. موضوع این کتاب اسناد و روایات تاریخی درباره نایب حسین کاشی و دارو دسته او است. این کتاب و این روایت،  جدید به نظر می رسد با آنچه که ما از این فرد و دارودسته اش در اردکان می دانیم و می شناسیم چرا که این کتاب به نوعی تقدیس و اعتبار بخشیدن به این جنبش است ولی در حقیقت این دار و دسته در منطقه یزد نام و نشان نیکویی از خود به جای نگذاشته بود. و دیگری کتاب شیاطین یا همان جن زدگان فیودور داستایوسکی محبوب است. علت اشتیاق من برای خرید و خواندن این کتاب توصیف های دلربایی بود که اورهان پاموک نویسنده شهیر ترکیه ای از این کتاب کرده و آن را زیبا ترین رمان در حوزه اجتماعی و شدت شرایط سخت آن دانسته است. این مطالب به صورت پاورقی در آخرین مرحله از بازانتشار مجله شهروند امروز توسط خشایار دیهیمی به رشته تحریر درمی آمد که متاسفانه با توقیف زودهنگامش این دفتر نیز بسته شد. متاسفاه علی رغم جستجوی زیاد کتاب حماسه طغیان را پیدا نکردم ولی کتاب شیاطین یا همان جن زدگان را در انتشارات خوارزمی یافتم . خوشبختانه نسخه اصلی ان بود که توسط انتشارات نیلوفر چاپ شده و توسط سروش حبیبی ترجمه شده است. متاسفانه قیمت پشت جلد را با برچسب تغییر داده بودند و 40 هزار تومانی بابت این کتاب پیاده شدم. چند صفجه ای از آن را که همان شب تورق کردم به زیبایی و روان بودن ترجمه و همچنین صحت ادعای اورهان پاموک پی بردم. بعد از خرید این کتاب سری به وعده گاه همیشگی ام یعنی کتابفروشی طهوری زدم تا تازه های حوزه باستان شناسی و برخی از کتاب های مرجعی که نداشتم را در صورت وجود تهیه کنم. شماره جدید باستان پژوهی در آمده بود و با چند شماره قبلی که نداشتم، همه را تهیه کردم.

بعد از فراغت از خرید کتاب ها و مجلاف مورد نظرم ، با آگاهی از اینکه شب در آپارتمان شهرداری لباس راحتی ندارم، یک دست پیژامه شبیه به پیژامه های تظامی به مبلغ 15 هزار تومان، یک بسته ژیلت با تیغ اضافه به مبلغ 10 هزار تومان و یک برس کوچولو هم به مبلغ 2 هزار تومان  خریدم. این دو مورد اخیر را از یک دستفروش خون طمع گرفتم که علی رغم قدرت بالای ما یزدی ها در چانه زنی، حتی ریالی نتوانستم از حضرتش تخفیف بگیرم. تقریبا غروب شده بود و البته تازه زمان جنب و جوش و تحرک شهری چون تهران. خرید چند کتاب و همچنین گرفتار شدن به پالتوی فرماندار که آن را تحویل من داده بود کمی پیاده روی را برایم سخت کرده بود پس به ناچار و علی رغم اینکه هوا هم زیاد سرد نبود پالتوی او را هم پوشیدم که کمی بارم سبک تر شود و خوشبختانه این تدبیر هم مثمر ثمر شد. بعد انداختم سمت خیابان کارگر شمالی تا برسم به اول تقاطع بلوار کشاورز. محدوده ای طلایی و به یاد ماندنی در دوران زندگی دانشجوییم در تهران. خوابگاه 16 آذر، اولین خوابگاه دوران دانشجویی ام در سال 1376، ساندویجی های و اغذیه فروشی های اطراف آن، مغازه جگرکی 2000 که دیگر وجود ندارد، طباخی راد، میعادگاه هر روز صبحی که از اردکان به تهران می رسیدم و آن صاحب مغازه با دست خالکوبی شده اش، خرازی های عجیب غریب که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را می توانستی در داخل بساطشان پیدا کنی و بالاخره روزها و شب هایی که از کوی دانشگاه تا میدان انقلاب پیاده قدم می زدیم و هنوز یاد آن قدم ها، ردپایی عمیق و پر اثر بر پس ذهنم به جا گذاشته است. نزدیکی های بلوار کشاو.رز بودم که به فرماندار زنگ زدم. گفت که تا سه ربع ساعت و نهایتا تا یک ساعت دیگر به میدان ولی عصر و آپارتمان شهرداری اردکان خواهد رفت و من هم گفتم که تا این حوالی تاکسی می گیرم و خودم را می رسانم و اگر هم زودتر رسیدم کمی دور وبر میدان ولی عصر می پلکم تا زمان موعود فرا رسد. قبل از رسیدن به سر بلوار کشاورز دیدم یک آرایشگری خلوت سرراهم سبز شد و با توجه به اینکه فردا هم باید در جلسه معاونت سرمایه گذاری سازمان میراث فرهنگی کشور شرکت می کردم، این بهترین زمان بود که کمی هم به اوضاع تقریبا درهم و برهم موهایم رسیدگی کنم. این موی فر و وزوزی ما، هرآنچه هم قربان صدقه اش بروی باز هم تو را خجالت زده می کند و باید همیشه کوتاه نگهش داری. خیلی منتظر نشدم و وقتی داخل رفتم فقط یک نفر داشت سرش را درست می کرد. ابتدا که وارد شدم نگاهی جستجوگرانه به اطرافم کردم تا یک لیست قیمتی یا چیزی شبیه به نرخ اتحادیه پیدا کنم و ببینم که یک اصلاح و پیرایش در تهران چقدر برایم آب می خورد. حقیقتش من در طول اقامت مداوم 7 ساله در تهران تنها در آرایشگاه کوی دانشگاه سرم را درست می کردم و از نرخ های آزاد و نسبت آن با امروز هیچ اطلاعی نداشتم. بعد از کلی جستجو یک برگه ای که ظاهرا نرخ نامه بود را در گوشه مغازه پیدا کردم ولی متاسفانه آنقدر ریز نوشته شده بودند که اصلا قابل مشاهده و تفهیم نبود. دیگر پیه آن را بر تنم مالیده بودم و گفتم هرچه بادا باد. یک بار که هزار بار نمی شود بگذار ما هم فردا پز بدهیم که سرمان را در تهران درست کردیم. البته ظاهر مغازه و سر و ساده بودن اوضاع آن و صاحبش مرا کمی امیدوار کرد که خیلی گران نباشد. آخه هرچی باشه با توجه به توسعه تهران در شمال و غرب آن، دیگه راسته انقلاب هم چندان بالا شهر جساب نمیشه و به تبع اون نرخ هاش هم نباید زیاد کهکشانی باشن. القصه سرمان را به تیغ سلمانی تهرانی سپردیم و بعد از اتمام کار مبلغ12  هزار تومان ناقابل پیاده شدیم که به نسبت اردکان در آخرین سری مراجعه دو برابر بود و انصافا با اون تصوراتی که داشتم که حالا قراره گوشم را ببرد منافات داشت. سر بلوار قصد دارم که تاکسی بگیرم که افتتاح یا ایجاد گالری ای جدید که من قبلا ندیده بودم توجهم را به خود جلب کرد و گفتم بد نیست که برای لحظاتی هم که شده از این فضای فرهنگی بازدید کنم. این مکان در زمان ما ساختمانی بود که دانشجویان دختر دانشگاه الزهرا درش اسکان داشتند و با توجه به شرایط جدید فکر کنم که آن زمان به صورت استیجاری در اختیار دانشگاه گذاشته شده ببود. گالری مربوط به آثار نقاشی چند دختر خانوم هنرمند تهرانی بود و اگر اشتباه نکنم کارهای رنگ و روغن بودند چون حقیقتا تو این حوزه تخصص چندانی ندارم. در گوشه گوشه این گالزی تاج گل هایی از سوی دوستان و آشنایان پدیدآورندگان آثار وجود داشت که در نوع خود جالب توجه بود. تاج گل هایی که هریک با لیبل و کارتی تزیینی این موفقیت را به پدید آورندگان آثار تبریک می گفتند. تابلوها برای فروش هم بودند و قیمت های آنها به نسبت گران بود و حتی یکی دو تابلو تا مرز 3 میلیون تومان هم قیمت گذاری شده بودند. نمی دانم یا ما اینقدر وضعمان درام و خراب است و یا بعضی ها آنقدر پول دارند که فقط دو سه میلیون تومنش را برای یک تابلو هزینه کنن. موضوعات گالری بیشتر مناظر طبیعی و پرتره و تک نگاره بودند. و البته پدید آورندگان آثار نیز خود در گالری حضور داشتند تا درباره اثار خود توضیح دهند. در بدو ورود در حالی که هنوز کتاب ها و خرید هایم را حمل می کردم به تماشای آثار پرداختم که ناگهان یکی از هنرمندان این مجموعه بهم نزدیک شد و گفت که می تونم وسایلم را روی یکی از این میزهای اطراف که برای این منظور تعبیه شده بود قرار بدم. با توجه به نامتعارف بودن وسایلم که ملغمه ای بود از کتاب و پیزامه و تیغ ژیلت، طوری این وسایل را روی میز گذاشتم که زیاد تابلو نباشد. بعد از کمی گشت و بازدید گالری را ترک کردم و دقیقا در کنار سینما بولوار ایستادم تا یک تاکسی بگیرم و به محل اسکان خودمان بروم. این سینما بلوار هم برام خاطره داره و فیلم متولد ماه مهر اثر احمد رضا درویش با بازی میترا حجار و محمد رضا فروتن را در آن دیده بودم. فیلمی با حال و هوای آن دوره اصلاحات و جو ملتهب جامعه و گروه فشار و تضییقات دانشگاه. کنار بولوار کشاورز ایستادم و تاکسی گرفتم و دور میدان ولی عصر پیاده شدم. بعد از پیاده شدن مغازه ای عطر فروشی توجهم را به خود جلب کرد و گفتم یه شیشه کوچک عطر بخرم و داشته باشم. یک شیشه عطر کوچک چند سی سی که شاید می خواستم براش 10 هزار تومانول بدهم، برایم 130 هزار تومان آب خورد. حکایت از این قرار بود که متاسفانه یا خوشبختانه به تور یک فروشنده کار بلد و حرفه ای افتادم که با یک شگرد خاص و تغییر و تبدیل هایی که در فرم ظروف عطر انجام داد مجابم کرد که عطر بیشتر با تخفیف بیشتر به همراه یک اشانتیئن خرید کنم. از ظاهر اسانس ها بر می آمد که اوریجینال باشند و اگر این بنده خدا اینجوری که می گفت باشه فکر نکنم خیلی کلاه سرم رفته باشه و اردکان هم که رسیدم برخی از دوستان در خصوص این عطر و ماندگاری آن نظر مساعدی داشتند که باعث شد این فکر در ضمیرم شکل بگیرد. به هر روی خریدی بود که انجام دادم و دیگر غمم نبود که کلاه سرم رفته است یا نه.  بعد از این خرید جالب دیگه کم کم آماده می شدم تا به مکان معهود یعنی آپارتمان شهرداری اردکان بروم که تلفن زنگ خورد و علی اسدیان مسیول دفتر دکتر تابش نماینده اردکان پشت خط بود. فکر می کرد که من اردکانم و من هم فکر می کردم او هم به تهران آمده است. مقداری در خصوص جلسه فردا و موضوع مذاکرات بحث کردیم. بنده خدا در این چند مدت پیگیری سفت و سختی برای این موضوع داشت و اگر موضوع به ثمر برسد نقش ایشان بی بدیل است. مثل همیشه مکالمه و دیالوگ ما ترکیبی بود از موضوعات جدی و شوخی های متعارفی که با هم داشتیم. بعد از این مکالمه نسبتا طولانی نم نمک با توجه به آدرسی که آقای اسماعیلی فرماندار داده بود به سمت آپارتمان شهرداری اردکان حرکت کردم. آدرس خیلی سر راست بود و سریع آن را پیدا کردم. کوچه فرشید که تقریبا در نزدیکی سینما استقلال قرار داشت. وارد کوچه که شدم با تماس با فرماندار مکان آپارتمان هم پیدا شد. بنده خدا در بالکن ایستاده بود و تلفنی مرا راهنمایی کرد. این آپارتمان موصوف، واحد نوسازی بود که در یک مجموعه 4 تا 5 طبقه ای با 10 واحد واقع شده است. نوساز است و تنها واحد مسکونی مورد استفاده این مجموعه. مالک و صاحب آن یک ایرانی مقیم آمریکا است که تنها همین یک واحدش را فروخته و مابقی خالی بودند. موضوعی که در تهران متعارف است و بسیاری از واحدهای آپارتمانی بویژه در نقاط لوکس شهر این وضعیت را دارند. نمای آپارتمان از سنگ های سفید تیشه ای است. با گذر از چند پله و سه طبقه به آپارتمان رسیدم. اصلا تو حساب اسانسور نبودم و البته تاریکی و سکوت فضای داخلی مرا مجاب کرد که اگر هم اسانسوری وجود دارد شاید کار نکند. فرماندار قبلا در را باز گذاشته بود. فضای دورنی آپارتمان تقریبا 75 متر بود. وارد که می شدی ابتدا سرویس بهداشتی و بعد یک اتاق هال و آشپزخانه و بالکن و دو اتاق به اصطلاح خواب هم در کنار حمام آن ایجاد شده بود. نقشه ای تیپ برای این گونه آپارتمان ها که دیگر در تهران رایج شده است. انصافا بایستی به تدبیر شهردار وقت اردکان آقای محمد علی مروتی شریف آبادی برای خرید چنین مکانی آفرین گفت. مکانی که هم سرمایه ای است برای شهر و هم ماوایی است برای مسیولان که در صورت طول کشیدن کار اداری در پایتخت دغدغه اسکان نداشته باشند. از نظر موقعیت مکانی هم این انتخاب هوشمندانه است چرا که مهمترین نهادهای قابل مراجعه برای شهرداری و فرمانداری اردکان وزارت کشور و سازمان شهرداری ها و دهیاری ها با این ساختمان بیش از 1 کیلومتر بیشتر فاصله ندارد. .وزارت کشور که همین بغل است و ساختمان شهرداری ها و دهیاری ها هم که روبروی پارک لاله قرار گرفته است. قبل از هر چیز به توصیه فرمانداریک دوش آب گرم گرفتم که خستگی مسافرت زمینی و پیاده روی امروز از تنم زایل شود و بعد هم یک چایی دبش در محضر فرماندار خوردیم. بعد از مدت ها بود که آب تهران را می خوردم ولی آن آب هم دیگر آب سابق نبود و مثل دهه 70 آنچنان شیرین و گوارا که از خوردنش سیر نشوی. با توجه به اینکه آقایان محسن ملت رییس شورا شهر اردکان و محمد مروتی شهردار دیر وقت می رسیدند و احتمالا شام خورده بودند، رفتم تو فکر تهیه شام. بنده خدا فرماندار تمایلی به خوردن شام نداشتند و با اصرار من راضی شد که شام بخوریم. یک فست فودی پرطمطراق در کنار سینما استقلال سرراست ترین آدرس ممکن برای یک شام یود. با توجه به سابقه قبلی، فرماندار گفت که خوراک سنیشل مرغ سه تکه آن مناسب و خوب است و من هم دو پرس خوراک سنیشل مرغ سه تکه سفارش دادم و سر راه قند و دو نون باگت بزرگ هم گرفتم. فست فودی نسبتا شلوغ بود و ترکیب جمعیتی داخل فست فود نشان می داد که از همه طیف جمعیتی پیر و جوان مشتری پر و پا قرص این اغذیه های آماده و نسبتا پرخطر هستند. با فرماندار دو نفری شام را میل کردیم. متاسفانه فکر کنم اقای فرماندار سر قضیه شام خوردن پیش من رودربایستی گیر کرد و برای اینکه تو ذوق من نزند شام را خورد چرا که بعد از صرف شام حالت مزاجی اش متغیر شد و تا صبح فردا نیز همچنان دل درد داشت. بنده خدا فرماندار بعد از صرف شام چند تا قرص و دوا خورد که با توجه به شرایط سنی ایشان، مصرف اینگونه داروها به نظرم خیلی زود است ولی واقعیت امر این است که فشار و استرس کار فرمانداری و انرژی فوق العاده دکتر تابش نماینده اردکان در پیگیری امور، شاید یکی از دلایل این موضوع باشد. در این اوقات که فرماندار با درد شکم دست و پنجه نرم می کرد و روی کاناپه دراز کشیده بود در حال نیمه خواب و بیداری بود، من نیز منتظر بودم که دوستان شهرداری و شورا نیز به ما ملحق بشوند و چند بار هم تماس گرفتم و آقای ملت گفت که پرواز کمی تاخیر داشته است که البته این امری بدیهی است تا باشد این تاخیرها چرا که با چند دو جین از این توپولوف ها و آنتونوف ها و فوکرهای از رده خارج و درب و داغون، آدم بیشتر به فکر فرود سر و سامان و بی دردسر است تا تاخیر در پرواز. ساعت 45 دقیقه بامداد بود که زنگ آپارتمان به صدا درآمد و این نشان می داد که شهردار و رییس شورا به سلامتی رسیده اند. در خصوص مسافرت های هوایی در ایران واقعا باید نگران بود با این ناوگان فرسوده و پکیده ای که ما داریم. با ورود محسن ملت و وجود یک احساس خودمانی و همذات پنداری ای که میان من و ایشان وجود دارد، اصلا جو آپارتمان تغییر کرد. خنده های مداوم و بی دلیل من و ملت صحنه ای جالب و البته کمی مصحک را رقم زده بود که با پیوستن شهردار هم به جمع ما کلا جنس جور شد. بعضی وقت ها خارج شدن از پوشته های تصنعی مقامات و پست های دولتی لحظات شیرینی را رقم می زندو امشب از آن شب ها بود. حسین اسماعیلی ، محسن ملت و محمد مروتی نه به عنوان فرماندار، رییس شورای شهر و شهردار اردکان بلکه به معنای اشخاص حقیقی خودشان، امشب برایم ظهور و بروز پیدا کردند. از همان بدو ورود محسن ملت صدای قهقمه خنده من و اقای ملت جوی زیبا و کمی حیرت انگیز را برای فرماندار رقم زد و شاید هم جناب فرماندار اصلا باورش نمی شد که من چنین پوسته شخصیتی هم دارم. بعد از خوش و بش های اولیه، مجسن ملت  از کیفیت سفر و چگونگی رسیدنشان به آپارتمان شهرداری گفت. همیشه و یکی از خاطرات زیبای مسافرت های این چنینی دیالوگ هایی است که بین رانندگان تاکسی و مسافرینی که تازه به شهری رسیده اند در می گیرد.و امشب هم این اتفاق برای دوستان ما آقایان ملت و مروتی رخ داد. اقای ملت گفت از فرودگاه که تاکسی گرفتیم و بعد از خوش و بش های اولیه با راننده تاکسی ، متوجه شدیم که او اصالتا اهل ده بالای یزد است و قریب به 40 سال است در تهران زندگی میکند.به گفته ملت این راننده به شدت از زندگی در تهران متنفر بود و نوعی اجبار و اضطرار با عث شده بود که در این شهر بماند. موضوعی که کم و بیش گریبانگیر بیشتر ساکنان و با شندگان تهرانی است که از سال ها قبل از شهر و وطن خود به اینجا مهاجرت کرده و جلای وطن آبا و اجدادی خود نموده اند. این راننده آنچنانکه ملت برایم تعریف کرد قبلا مسیول فنی تعمیراف هواپیماهای اف 14 در سازمان صنایع هوایی دفاع بوده و وضع مالی نسبتا مناسبی داشته است.صاحب چند ملک و مستغلاف دیگر نیز بوده است. آنطور که راننده برای دوستان ما تعریف کرده، ناگهان آن روی تلخ و نحس زندگی هم به او رو می کند و بواسطه یک عارضه قلبی ناگهانی و بعد هم سکته مغزی مجبور می شود که همه املاک و دارایی خود را بفروشد و برای 3 سال مقیم استرالیا شود تا درمان قطعی اش انجام شود چرا که سیستم پزشکی ایران در آن برهه وشرایط خاص جنگی و محدودیت های ناشی از تحریم های بین المللی  توانایی مداوای بیماری ایشان را نداشته است. خوشبختانه این پیگیری ها مثمرثمر واقع می شود و او به بهبودی نسبی دست می یابد ولی دیگر هیچ گونه مال و ثروتی برایش باقی نمانده و حالا او تنها با ماهی 800 هزار تومان حقوق بازنشستگی پیش از موعد باید بخشی از هزینه سنگین زندگی خود را از راه مسافرکشی به دست بیاورد و به قول محسن ملت در یک چشم بر هم زدن موقعیت آدمی بالا و پایین می رود. و این درسی است که ما هیچ کدام از آدم ها اصلا بهش توجه نداریم. بعد از مقداری گفت و گو از این در و آن در صحبت کردن ، کم کم دوستان بواسطه در پیش بودن چلسات فشرده فردا صبح برای خواب و استراحت آماده شدند.

ادامه دارد...............