به نام خداوند بخشاینده بخشایشگر

نردیکی های مهدیه اردکان در اوائل خیابان شهید باهنر منظره عجیب و جالب توجهی است که چند روز است در جلوی چشمان من رژه می رود. یک اسکلت فلزی عظیم که دقیقا در کنار یک خانه سنتی در حال اجرا شدن می باشد. منظره خیلی جالب و عبرت انگیزی است و شاید به گونه ای یک نماد و سمبل غلبه مدرنیسم بر سنت باشد. من هیچ حرفی برای گفتن ندارم و البته اینقدر در این موضوعات صحبت و حرف زده و زده ایم که دیگر زبانمان مو در آورد و روی ما کم شد. من متعجبم از شهرداری و واحد صدور پروانه ساختمان که با وجود چنین بادگیر های زیبایی در این منطقه مجوز احداث چنین اسکلت عظیم و بزرگی داده اند. نمی دانم شاید ما ها یعنی میراث دوستان زیادی متحجر و واپس گرا هستیم و چشم دیدن توسعه و ترقی شهر را نداریم ولی خدا وکیلی یک انسان منصف با دیدن این صحنه چه احساسی بهش دست می دهد. این همه زیبایی و تکنیک و هنر که گذشتگان ما برای هدایت باد و نسیم به درون خانه های خود به منصه ظهور رسانیده اند تنها بوسیله چند تیرآهن که به هم جوش داده شده اند در حال محو و نابودی است و عملا باید فاتحه این چند بادگیر را هم خواند. اگرچه این خانه ها نسبتا جدید ساز هستند و فاقد ارزش تاریخی ولی همین آثار سمبل هستند ٬ سمبلی از تلاش پیشینیان ما در جهت زیباتر کردن و بهتر کردن زندگی..........

نظر شما چیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

یک مناظره خیالی بین اسکلت فلزی و بادگیر

یه روزی یه روزگاری

یه معمار قدیمی

ساخت یه بادگیری روی بامی

با وضو وصلوات خشت ها روی هم گذاشت

می خواست که این خونه بشه یکه منزل بهشتی

سال های سال این بادگیر

به اهل خونه می داد زندگی

چه روزایی چه شبهایی که اهل خونه

می برند کیف و حظ وافر

از این نسیم فرح و بخش و جان افزا

اما یه روز صبح

که بادگیره چشمش رو باز کرد

دید که شده زندونی

میان میله های سیاه

کمی چشماشو به هم مالید

دید که نه ٬ درسته این دیگه یک رویا نیست

اسکلت فلزی بد هیبت زشت

او را کرده بود رندونی

اسکلت فلزی با نیشخدی زشت رو کرد به بادگیر کهن سال

گفت که دیگه تمومه عمر و تو این بساط

تا چند وقت دیگه که اجرها هم چیده بشن تو هم دیگه تمومی

بادگیر پیر و فرتوت با اه و غصه و غم

با حال دق و غصه

برای چند لحظه چشاشو بست

یادش اومد که روزی او بود نماد شهری

شهری کویری و خشک

همقطاراش چون برج ها

تسخیر کرده بودن اسمون رو

بادهای مهربون و پر زور

می اومدند به سوی او

می رفتن از دریچه های او به داخل خونه

زندگی جون می گرفت

فضای خونه یه بوی دیگه ای می گرفت

مادرها زیر بادگیر

می گفتند قصه های شب گیر

بادگیره چون مادری مهربون همه رو نوازش می کرد

تو این خیالا بود که ناگاه اسکلته بهش تشر زد

بهش گفت بادگیر پیر و فرتوت دیگه روزت سراومده

دیگه مردم دوست ندارند

حالا دیگه مردم شدن عاشق فن و هنر دیگه با کهنگی ندارند نظر

بعد چند روز دیگه که آجرا هم کار بشن دیگه تو می ری به فنا

ازت دیگه هیچی نمیونه به جا

برو یه فکری به حال خود کن

یه چاره ای یه فکری به حال غصه هات کن

بادگیر پیر مهربون

با بغضی در گلو ٬ اشکی به چشم

کرد یه نگاه به اسکلت فلزی

نمی دونست چی بگه به این نفهم عوضی

دیگه کسی اونو دوست نداشت

دیگه همه وجودش بوی کهنگی می داد

بوی کاه گلش دیگه بوی زندگی نبود

بوی تحجر و قدیمی بود

فقط یه زهرخندی زد و گفت

اسکلت فلزی پلید ٬ ای بی قواره عجیب

حالا دیگه دوره توست

دوره ترک تازی توست

برو و قد بکش شبانه روز

برو بالا تا اونجایی که همه بدونن و بشنون

که ما ها دیگه رفتنی هستیم

حالا دیگه حتی ما رو ایرانی نمی دونن

یه چند شیخ عربی ما رو دارن با خود می برند

ما دیگه باید بریم باید باید از صفحه روزگار محو بشیم

ولی اینو بدونین که روزی ما هم داشتیم شوکتی

کر و فر و جلالی

ولی اینوم میدونم که این مردم قدرناشناس یه روزی پی می برن به اشتباهشون ٬ زیاد

ولی دیگه اون روزا فایده نداره غصه ها

بعد یه چند روزی اسکلت و آجرها

پر کردند جلوی بادگیر و

بادگیر بیچاره هم شد دق مرگ و یک روزی هم یه انسان متمدن و ظریف این برج بزرگ زیبا رو غلطوند به روی زمین